به کلاس پاتوق داستان سه تا پسر هجده نوزده ساله اضافه شده اند. سه تا دختر دبیرستانی هم از خیلی قبلتر پای ثابت کلاس بودند. حالا چه شده؟ این سه تا با ان سه تا مچ شده اند. انقدر با مزه اند که دلم می خواهد گاهی یک گوشه دورتر بنشینم و فقط و فقط نگاهشان کنم. حرفهایشان با هم. خنده هایشان باهم و کل کل هایشان باهم. به نظرم  خود خود زندگی اند.

از اتفاقاتی که این یکی دو هفته اخیر در جامعه افتاده، حسابی شاکی بودند.چه کسی شاکی نیست؟ هرچه دلشان میخواست نوشته بودند. اعتراض، انتقاد که البته گاهی ادب هم توی ان گم میشد. باید فقط همین قدر جوان باشی که دنیا را این گونه ببینی. لبریز و خشمگین.خانم پرستار بازنشسته کلاس محترمانه اعتراض خودش را اعلام کرد. خواهر شهید است. شهیدی از  اوایل انقلاب. اما خب دو آتشه هم نیست. همه با هم بحث می کردند و من نگاهشان می کردم. چرا من حرفی نداشتم؟ چرا ااین همه حساس بودنشان برایم بی تفاوت است؟به گمانم جوابش را فقط خودم میدانم.

بعدش که از این بحثِ من می گویم خطرناک، بیرون امدیم قرار شد درباره شکلات، هرچه به ذهنمان میرسد بنویسیم.

                                                           ***

 

من تلخش را دوست دارم. انگار تنها چیزیست که میشود تلخش را هم دوست داشت.اصلا میشود عاشقش شد. نه این که به بالای نود درصد برسد که آن را هم البته می خورم و ان وقت فقط به خاصیتش فکر میکنم. اما حول و حوش هشتاد درصد که باشد میشود ایده ال ترینش. دوست دارم بگذارمش در دهانم تا آرام آرام آب شود. چشمهایم را ببندم و مزه اش را حس کنم. اصلا مزه اش را ببینم. درست مثل وقتی که کنار دریا نشسته ای و طلوع آفتاب را نگاه می کنی. همانقدر آرام. همانقدر لذت بخش.

من در دنیای اطرافم، مزه شکلات تلخم و طلوع آفتاب پشت پنجره ام را پررنگ تر از هر چیز دیگری میبینم.

                                                            ***


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها